ماتم جدايی
من بودم و سکوت پشت پنجره ...
من بودم و کابوس جدايی از تو ....
آه چه لحظه ی تلخی بود آن هنگام که نگاهت به من ميگفت وقت رفتن است !
اما کجا ؟!
من کسی جز تو نداشتم .... سرمايه ی من بعد از خدا عشق تو بود !
چشمانم همينطور رفتنت را نظاره گر بود ...
ميخواستم التماست کنم ... ميخواستم فرياد بزنم نرو من محتاج توام !
اما ای داد ازين غرور بيجا که بين ما فاصله انداخته بود .
ناگهان آسمان غريد ...
ابر باريدن گرفت و قلبم فرياد زد : با تو هستم اجازه نده به اين آسودگی ترکت کند!
در را باز کردم ... آنقدر دوديم تا خودم را به تو رساندم .
دستت را گرفتم و گفتم : خواهش ميکنم تنهايم نگذار ... من دوستت دارم .
برق اشک را در چشمانت ديدم و....
گفتی : آخر غرورت را شکستی !؟ حالاشدی يک عاشق واقعی .

بهم بازم نگو من همونيم که بودم تو داری عوض ميشی ...
جیرجیرک به خرس گفت دوستت دارم...
خرس گفت الان وقت خواب زمستانیه... بعداً صحبت می کنیم. خرس رفت خوابید
ولی
... نمی دانست که عمر جیرجیرک 3 روزه
