خواستم بار دیگر داستانی بنویسم

خواستم بار دیگر
داستانی بنویسم،
قلم نعره کشید...
کاغذ پاره شد ...
افکارم در هم گردیدند...
همه از من تقاضای سکوت کردند
قلم می دانست که باید شرح درد ها و غم ها را بصورت کلمات نقاشی کند.
کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود
و... افکارم می دانستند که از درهمی زنجیری سر برگم می شوند
و من خاموش سکوت را برگزیدم
اما...
چشمانم سکوت مرا با عشق معاوضه کردند
و قطره های اشک درد و اندوه دل
مثل باران بهار
ارمغان کویر گونه ها شدند
+ نوشته شده در ۱۳۸۵/۰۸/۱۴ ساعت 20:34 توسط آوا شارک
|