لحظه ي خدافظي به سينه ام فشردمت

اشک چشمام جاري شد دست خدا سپردمت

دل من راضي نبود به اين جدايي نازنين

عزيزم منو ببخش اگه يه وقت آزردمت
  

خداحافظ واسه ي هميشه ....

من تو را دوست دارم . همه زندگيم و همه روز ها و شبهاي زندگيم
,هر
لحظه از زندگيم به اين دوستي شهادت مي دهند ,
شاهد بوده اند و شاهد 
هستند . آزادي تو مذهب من است ,
خوشبختي تو عشق من است
, آينده ي تو تنها آرزوي من است ...

                                           دوستت دارم ...

 

خداحافظ همين حالا

همين حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطي که بفهمي تر شده چشمهام

خداحافظ کمي غمگين به ياد اون همه ترديد

به ياد آسموني که منو از چشم تو مي ديد

اگه گفتم خداحافظ نه اينکه رفتنم ساده ست

نه اينکه ميشه باور کرد دوباره آخر جاده ست

خداحافظ واسه اينکه نبنديم دل به روياها

بدونيم بي تو و با تو همينه رسم اين دنيا

خداحافظ

خداحافظ

همين حالا

روياي من خداحافظ

يکي بود، يکي نبود.

اون که بود تو بودي ، اون که تو قلب تو نبود من.

يکي داشت، يکي نداشت.

اون که داشت تو بودي، اون که جز تو کسي رو نداشت من.

يکي خواست، يکي نخواست.

اون که خواست تو بودي، اون که نخواست از تو جدا بشه من.

يکي گفت، يکي نگفت.

اون که گفت تو بودي، اون که دوستت دارم رو جز تو به هيچکس نگفت من.

حالا يکي با اين که تو قلبت نبوده و جز تو هيچ کس رو نداشته، نميخواسته ازت جدا بشه و دوستت دارم رو جز تو به هيچکس نگفته و ...

با اين همه حماقت بايد هم تنها بمونه.

گريه که سهم من نبود

اي که تمام زندگيم با اسم تو شروع ميشه

يه روز نياي به من بگي که ديگه از پيشم برو

ستاره شباي من

نوبت از تو خوندنه

بيا که قلب من فقط

به خاطر تو ميزنه

هنوزم منتظرم

هنوزم دوست دارم

هنوزم کنج دلم

يه جوري خونه داري

ميدوني چشم به راهتم

آخه بگو کجايي

نگو از من ديگه سيري

حرف گفتني نداري

منو با اين همه احساس دست گريه مي سپاري

اي حضور تو هميشه

يه بهونه واسه موندن

واسه مقدم حضورت

لحظه لحظه جون سپردن

ميون صفحه آبي

يه روزي مياد منو تو برسيم به هم دوباره

دست گرم تو بگيرم

بميرم واسه نگاهت

توي اين شهره دورنگي

پر از قلباي سنگي

کي ديده قلب

بس کني دست زرنگي

قول دادي با من بموني يادته

من ستاره شدمو تو آسموني يادته

گفتي با من ميموني يادته

شباي عاشقي و ترونه خوني يادته

قول دادي با من بموني يادته

من ستاره شدمو تو آسموني يادته

       

يکي بود، يکي...

ترسيده بود.

بر سر دوراهي بودن يا نبودن؟!

اينجا آخر جاده است.

کاش هرگز اين پايان تلخ را نميديدم.

يک خداحافظي و هزاران آرزوي خوب.

در کشور عشق هيچ کس رهبر نيست    هيچ شاهي به گدايي سرور نيست

گفته بودي دلتنگي هايم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند. مي گفتي قاصدکها گوش شنوا دارند غم هايت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار . من اکنون صاحب دشتي قاصدکم. اما مگر تو نمي دانستي قاصدکهاي خيس از اشک مي ميرند؟

کسي معني دل تنگي را درک مي کند......که طعم وابستگي را چشيده باشد پس هيچوقت به کسي وابسته نشو............که سر انجام آن وابستگي دلتنگيست

 

 

 

فقط موجهاي دريا هستند که عاشقن آره فقط اونا هستن با اينکه ميدونن اگر برسن به ساحل ميميرن بازم بيقرار رسيدن


 

زندگي به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ي تو گريه ي من است ؟ مرگ حرفي نزد!!! زندگي دوباره گفت : من با آمدنم خنده مي آورم و تو گريه من با بودنم زندگي مي بخشم و تو نيستي مرگ ساکت بود زندگي گفت : رابطه ي من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟


 

 غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش مي داد زندگي فرياد زد : ديوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمي که تو و ديوانگي و عشق و حسرت چه بيهوده اي